نثر ادبی (وحید شیخ احمد صفاری)

شب تمام شب را نذر تو كرده ام، تا خود صبح از تو خواهم نوشت كه نگي دوستت ندارم........! دوستت دارم قد ده تا بچگي هام! نمي گم باور كن، ميگم فقط باورم كن!

امشب اگر ستاره اي ندرخشيد، من هستم! تا طلوع خورشيد برايت سوسو خواهم زد........چشمك.......! شايد كه نگاهت افتد. طلوع خورشيد آغازگر عهدي دوباره است با تو. شيريني اين حلاوت با طراوت ، تمام هستي من است! اما ميدوني.......؟ تو كه ميآيي ، يه غمي اينقده بزرگ سوز دلم ميشه! تو كه ميآيي هر روز تو را با  اشك به تماشا مي نشينم .....! چرا نمي بيني؟؟؟؟

نگاه التماست مي كنم...... نميدانم اميدي هست؟ نميدانم چشمان گرياني هست تا يار شيونش باشم؟ ...... اما  تو  بيا.......... تو  بيا............ تو  بيا.........!

خوبي بعضي شبها به صبح بودنش است! بعد از تمام خيالت، تو را مي بينم!

اصلا يه جواب به من بده! ......... دوست داري تورو اين جوري دوست داشته باشم؟ فقط براي خود خود خود خودم تا هميشه ي هميشه ي هميشه حتي اگر نشد؟  آره؟   دوست داري.........؟

شب تمام شب را برايت نوشتم! دروغت نمي گم از تو نوشتم براي خودم. دلتنگت بودم. عشق لبريز از همين بهانه هاي ساده دلتنگي است. دلم را آن گونه برايت ساختم كه تمام عمر پناهگاه نگاه غريبت باشد.........!  كاش نگاه كني!

    دستانت را به من بسپار ، امشب را مي خوام تا هميشه صبح بي قرار انتظار نشستنت باشم..........! مبادا كه بيايي آ ........ خوب........؟

مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید

 
  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا